بنازم خداوند پيروز را
پريروز و ديروز و امروز را
گيج بودم،حيران و نگران.
نگران از آينده ها و حيران از گذشته ها...
آسمان را نگريستم.او بود،مثل هميشه بود،من هم بودم،مثل ناهميشه بودم.
آسمان قبله گاه من شد و وجود او را درش لمس کردم.گويي آسمان خدايم را متجلي بود و من ميدانستم که مقصود همه اوست و کعبه و بتخانه بهانه است.
مرا اشرف مخلوقات خواند و قدمي به سويم برداشت.به سويش،به رويش و به نورش نگريستم و مبهوت از اين همه عظمت لاينتهاهي قدمي به سويش برداشتم.
کور و کري بودم که صم و بکم وارد دنياي شنوايان و بينايان شده.آري،من انسان بودم،او مرا دوست داشت و من مي پرستيدمش.
او ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت را به تعظيم من وا داشت چرا که آسمان بار امانت نتوانست کشيد و قرعه ي کار به نام من ديوانه زدند و من آمدم.من به وادي انسانيت آمدم.همان جا که ابر و باد و مه و خورشيد و فلک از زير بار جان فرسايش شانه خالي کردند و خداوند قرعه ي کار را به نام فرزند آدم نوشت.
او نوشت و من آمدم.او مينويسد و من مي آيم.
به سبب اين لطف و مرحمت خدايانه اش تا ابد الدهر سر بر سجده نهاده و مي پرستمش.اوست خداي من و به نام پر برکتش آغاز مي کنم.