• وبلاگ : آن سوي خيال
  • يادداشت : تو صدايم كن...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ريحانه 

    زيبا!

    هواي حوصله ابريست

    چشمي از عشق ببخشايم

    تا رود آفتاب بشويد دلتنگي مرا...

    + ريحانه 

    اگر سرت را روي سينه ام بگذاري

    هيچ صدايي نخواهي شنيد...

    قلب من

    طاقت اين همه خوشبختي را ندارد...

    "ميلاد تهراني"

    + ريحانه 

    هيچ خوابي آنقدر عميق نيست که من صدايت را در آن نشنوم

    حالا دوباره شبهاي سفيد متعلق به من هستند

    بي خوابي

    بي خوابي شجاعانه اي تا سپيده دم ...

    + ريحانه 

    دلم تنگ است

    دلم مي‌سوزد

    از باغي که

    مي‌سوزد

    نه بيداري

    نه ديداري

    نه دستي از سر ياري

    مرا اين‌گونه مي‌خواهند

    عجب آشفته بازاري ...

    *اردلان سرفراز*

    + ريحانه 

    بنازم خداوند پيروز را
    پريروز و ديروز و امروز را

    گيج بودم،حيران و نگران.
    نگران از آينده ها و حيران از گذشته ها...
    آسمان را نگريستم.او بود،مثل هميشه بود،من هم بودم،مثل ناهميشه بودم.
    آسمان قبله گاه من شد و وجود او را درش لمس کردم.گويي آسمان خدايم را متجلي بود و من ميدانستم که مقصود همه اوست و کعبه و بتخانه بهانه است.
    مرا اشرف مخلوقات خواند و قدمي به سويم برداشت.به سويش،به رويش و به نورش نگريستم و مبهوت از اين همه عظمت لاينتهاهي قدمي به سويش برداشتم.
    کور و کري بودم که صم و بکم وارد دنياي شنوايان و بينايان شده.آري،من انسان بودم،او مرا دوست داشت و من مي پرستيدمش.
    او ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت را به تعظيم من وا داشت چرا که آسمان بار امانت نتوانست کشيد و قرعه ي کار به نام من ديوانه زدند و من آمدم.من به وادي انسانيت آمدم.همان جا که ابر و باد و مه و خورشيد و فلک از زير بار جان فرسايش شانه خالي کردند و خداوند قرعه ي کار را به نام فرزند آدم نوشت.
    او نوشت و من آمدم.او مينويسد و من مي آيم.
    به سبب اين لطف و مرحمت خدايانه اش تا ابد الدهر سر بر سجده نهاده و مي پرستمش.اوست خداي من و به نام پر برکتش آغاز مي کنم.
    حرفه
    + ريحانه 
    :دي
    چه قشنگ!
    پاسخ

    :(