سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن سوی خیال
" باران می بارد به حرمت کداممان؟ نمی دانم! من همین قدر می دانم باران صدای پای اجابت است و خدا با همه جبروتش دارد ناز می خرد پس نیاز کن "
لینک دوستان

سه شنبه هفته پیش امتحان تاریخ امامت داشتم، استادمون گفته بود شعر گرگ درون فریدون مشیری رو حفظ کنیم پشت برگه پاسخ نامه مون بنویسیم یه نمره کمکی بهمون میده (آخه فریدون مشیری چه ربطی به تاریخ امامت داره؟!)

از اونجایی که بنده استعداد وافری در زمینه ی حفظ شعر دارم! شعرو رو یه قطعه برگه 3*4 نوشتم و سنجاق کردم پشت مانتوم!

البته من که بلد بودم برای حفظ روحیه این کارو کردم!! (به علامت حاکم مخصوص میتی کومون قسم اگه دوروغ بگم!)

خلاصه ما شعرو نوشتیم و برگشتیم سوال تستیا رو جواب بدیم که ناگهان یکی از دوستام ندا برآورد که سوال  و26و 28و35و...!!!!!!! منم خراااااااااااااااااااااااااااب رفاقت! پاسخ نامه مو آوردم بالا که از روش بزنه...

ناگهان................

شطرق! یه دسته گنده فرود اومد رو پاسخ نامه ام!

من که رسما سنگ کوب کردم! ولی با قیافه حق به جانب برگشتم به مراقب سیبیلو نگاه کردم و گفتم: عاقا این چه وضعشه؟! مگه نمی بینید دارم امتحان میدم؟! نمیگید همه چی از ذهنم می پره؟!

مراقبه با چشماش بهم گفت: روتو برم! بعدم انگشتشو دراز کرد طرف افق(ته سالن امتحانا!) و گفت: برو اون ته بشین...

منم با کلی ایش و غرغر از سر جام بلند ششدم که ناگهااااااااااااااااااااااااااااان:

احساس کردم یه چیزی از زیر مانتوم افتاد و بلافاصله بعد از اون صدای آقای سیبیلو که گفت: خانووووووووووووم نتتون(منظورش یادداشت بود مثلا می خواس بگه منم خارجی بلدم حرف بزنم!)

منم بدون اینکه رومو برگردونم گفتم: مال من نیست! و با سرعت نور صحنه رو ترک کردم!

فقط شنیدم که سیبیلو گفت: پس مال منه؟!

وقتی از سالن اومدم بیرون، دوستام تا چششون افتاد به من ترکیدن از خنده! یکیشون گفت: چجوری اینقدر ریلکس جوابشو دادی؟!

واما من در جوابش فقط گفتم: خب مال من نبود!!!!!!


[ شنبه 92/4/15 ] [ 4:50 عصر ] [ سیما ]
درباره وبلاگ

نه مرادم، نه مریدم، نه پیامم، نه کلامم، نه سلامم، نه علیکم، نه سپیدم، نه سیاهم، نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی… نه آنگونه که گفتند و شنیدی، نه سمائم، نه زمینم، نه به زنجیر کسی بسته و نه برده دینم. نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم. نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده پیرم، نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم. نه جهنم نه بهشتم، نه چنین است سرشتم. این سخن را من از امروز نه گفتم نه نوشتم، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم: حقیقت نه به رنگ است و نه بو، نه به های است و نه هو، نه به این است و نه او، نه به جام است و سبو. گر به این نقطه رسیدی به تو سربسته و در پرده بگویم، که کسی نشنود این راز گهربار جهان را. آنچه گفتند و سرودند … تو آنی خودِ تو جان جهانی، گر نهانی و عیانی. تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی، تو ندانی که خود آن نقطه عشقی! تو خود اسرار نهانی. همه جا تو… نه یک جای، نه یک پای… همه ای، با همه ای، همهمه ای. تو سکوتی… تو خود باغ بهشتی، تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی، به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی. در همه افلاک بزرگی… نه که جزئی… نه چون آب در اندام سبوئی… خود اویی به خود آی تا به در خانه متروکه هرکسی ننشینی و بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل و وصل بچینی…. ................................................................ سیما هستم... ماییم و نوای بی نوایی، بسم الله اگر حریف مایی:)
برچسب‌ها وب