سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن سوی خیال
" باران می بارد به حرمت کداممان؟ نمی دانم! من همین قدر می دانم باران صدای پای اجابت است و خدا با همه جبروتش دارد ناز می خرد پس نیاز کن "
لینک دوستان

بنازم خداوند پیروز را
پریروز و دیروز و امروز را

گیج بودم،حیران و نگران.
نگران از آینده ها و حیران از گذشته ها...
آسمان را نگریستم.او بود،مثل همیشه بود،من هم بودم،مثل ناهمیشه بودم.
آسمان قبله گاه من شد و وجود او را درش لمس کردم.گویی آسمان خدایم را متجلی بود و من میدانستم که مقصود همه اوست و کعبه و بتخانه بهانه است.
مرا اشرف مخلوقات خواند و قدمی به سویم برداشت.به سویش،به رویش و به نورش نگریستم و مبهوت از این همه عظمت لاینتهاهی قدمی به سویش برداشتم.
کور و کری بودم که صم و بکم وارد دنیای شنوایان و بینایان شده.آری،من انسان بودم،او مرا دوست داشت و من می پرستیدمش.
او ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت را به تعظیم من وا داشت چرا که آسمان بار امانت نتوانست کشید و قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند و من آمدم.من به وادی انسانیت آمدم.همان جا که ابر و باد و مه و خورشید و فلک از زیر بار جان فرسایش شانه خالی کردند و خداوند قرعه ی کار را به نام فرزند آدم نوشت.
او نوشت و من آمدم.او مینویسد و من می آیم.
به سبب این لطف و مرحمت خدایانه اش تا ابد الدهر سر بر سجده نهاده و می پرستمش.اوست خدای من و به نام پر برکتش آغاز می کنم.

"ریحانه"

خدایا...

(برای مخاطب خاص! ریحانه دیشب داشتم فیلما و عکسای عیدو نگاه می کردم:) من_تو_فیلمه لب رودخونه_عمو و بابام! واااای خدایا منو محو کن اون لحظه:دی)


[ شنبه 92/4/15 ] [ 10:30 صبح ] [ سیما ]
درباره وبلاگ

نه مرادم، نه مریدم، نه پیامم، نه کلامم، نه سلامم، نه علیکم، نه سپیدم، نه سیاهم، نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی… نه آنگونه که گفتند و شنیدی، نه سمائم، نه زمینم، نه به زنجیر کسی بسته و نه برده دینم. نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم. نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده پیرم، نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم. نه جهنم نه بهشتم، نه چنین است سرشتم. این سخن را من از امروز نه گفتم نه نوشتم، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم: حقیقت نه به رنگ است و نه بو، نه به های است و نه هو، نه به این است و نه او، نه به جام است و سبو. گر به این نقطه رسیدی به تو سربسته و در پرده بگویم، که کسی نشنود این راز گهربار جهان را. آنچه گفتند و سرودند … تو آنی خودِ تو جان جهانی، گر نهانی و عیانی. تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی، تو ندانی که خود آن نقطه عشقی! تو خود اسرار نهانی. همه جا تو… نه یک جای، نه یک پای… همه ای، با همه ای، همهمه ای. تو سکوتی… تو خود باغ بهشتی، تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی، به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی. در همه افلاک بزرگی… نه که جزئی… نه چون آب در اندام سبوئی… خود اویی به خود آی تا به در خانه متروکه هرکسی ننشینی و بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل و وصل بچینی…. ................................................................ سیما هستم... ماییم و نوای بی نوایی، بسم الله اگر حریف مایی:)
برچسب‌ها وب