• وبلاگ : آن سوي خيال
  • يادداشت : دنيا...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 8 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ريحانه 

    هوس کرده ام تو باشي و من باشم

    و هيچکس نباشد...

    آنگاه داغترين آغوش ها را از تنت و شيرين ترين بوسه را از

    لبانت بيرون کشم!!!

    به تلافي تمام روزهايي که ميخواهمت و نيستي...!!!!
    + ريحانه 

    بعد از چند روز خون دماغ شدم و هر کاري ميکردم بند نمي آمد.اولين بار بعد از آن شب مشاجره ام با مادر بود.شايد گذرا بود و از زور ناراحتي چنين ميشدم.با تکرار اين وضع و خستگي مفرطي که به سويم حمله ميکرد فرصت هيچ کاري را به من نميداد و حوصله ام از دست خودم سر ميرفت.دلم ميخواست مدام بخوابم.فقط حس خواب داشتم وگرنه چشمانم به سقف اتاق خيره ميماند.
    مادر جون اعتقاد داشت خون دماغ باعث بيماري و ضعفم شده و به همين خاطر اصرار داشت به پزشک مراجعه کنم.
    دادن آزمايش هاي دشوار اولين قدم بود.نميدانم دکتر چه حدسي زده بود که آزمايش هاي کاملي نوشت و نتيجه ي آن باعث شد در بيمارستان بستري شوم تا چکاپ کاملي انجام دهم.
    مادر و پدر با شنيدن بستري شدنم خود را به من رساندند
    به يک هفته نکشيد که مشخص شد مبتلا به سرطان خون شدم!
    پزشکم ترجيح داد من را با واقعيت روبرو کند تا هر چه سريع تر بتواند معالجه را شروع کند.بنابر اين بعد از کلي زمينه چيني درباره ي بيماري و معالجات مربوط به آن سعي کرد تا اميدوارم کند و از من خواست روحيه ي خودم را حفظ کنم تا تسريع بيشتري در مداوا صورت گيرد.
    ولي نه دکتر و نه هيچ کس ديگه جاي من نبود تا حالم را در آن لحظه درک کند.زمان علنا متوقف شد و گويي در برهوتي اسير شدم که کسي صدايم را نمي شنيد...چيزي در سرم با شدت هر چه تمام تر به چرخش درآمد و از روي صندلي سقوط کردم...
    نمي دونم در چنين مواقعي بايد چه حسي داشت ولي من نه نگران بودم ،نه نااميد.وقتي با واقعيت روبرو شدم تنم لرزيد.از شنيدن نام بيماري ام مور مور شدم.
    حس مرگ و تمام شدن زندگي و آرزوهايم و شايد نديدن امير علي باعث شد زير گريه بزنم.دلم نميخواست بميرم.کمي نه خيلي زياد از مرگ مي ترسيدم
    تنها اميدم ديدار دوباره ي امير علي بود.به در اتاق خيره مي شدم تا شايد بيايد.نميخواستم پيغام بدهم تا از سر ترحم به ديدنم بيايد....او را با عشق مي خواستم نه با ترحم....
    قسمتي از سر گذشت پونه...
    + ريحانه 

    باران که ميبارد تو مي آيي...قاصد روزاي ابري،داروگ،کي ميرسد باران؟
    + ريحانه 

    چشماتو ببند،دستامو بگير
    با تو بودنو،از دلم نگير
    (ميثم ابراهيمي،نبض)
    + ريحانه 

    فردا داره به ما لبخند ميزنه:)
    پاسخ

    فردا رو ميخوام چيكار؟! كاشكي امروز يه نيمچه لبخند مي زد!!!
    + ريحانه 

    :))))))
    پاسخ

    نيشتو ببند!:)
    + ريحانه 

    خدايي دنيا خيلي کوچيکه:دي
    پاسخ

    جامعه جهاني فقط منتظر تاييد تو بود!
    + محدثه 
    اينجا زمين است.....جايي که اگر گم شوي به جاي انکه پيدايت کنند فراموشت ميکنند...اين است رسم ما ادما...اونايي که منتظر ميشينن هميشه فراموش ميشن...